“صبح یک روز چهارشنبه در بهار ”
در چهرهاش افتراق میان لذت سرخوشی و درد مشکل بود . خودش را به چپ و راست و بعد به بالا کشید. زنجیرها و سیم ها شلق و شلق صدا دادند. صدایی دلخراش که زیر سقف فلزی پیچید.باد از پنجره شکستهی نزدیک سقف، بوی خاک و شکوفه سیب به داخل می آورد و با بوی آهن زنگ زده در هم میآمیخت.
سگ عاصی، مدام بالا و پائین میپرید. اما صدایی از دهان بازش به گوش نمیرسید. انگار گنگ است.
میان این تناقضها، من بدون آنکه جسمی داشته باشم، کج و کوله شده بودم. تنِ نداشتهام تاب برداشته بود.
با صدای در گلو گیر کرده ای گفت: تسمه سمت راست را حداقل دو دنده بیشتر بچرخان. میبینی که یک طرفم آویزان است. راستی ساعت چند است ؟
مثل همیشه، کلمات و واژگانش طوری میان جدال و بده بستان های مغزش آشفته شده بودند که اگر کسی او را نمیشناخت گمان میکرد با خودش حرف میزند.
اما، ماجرای من فرق میکند.
طبق عادت وانمود کردم به حرفش توجهی نمیکنم. برای اثبات بی توجهی ام ، تکه نانی که از شب قبل در آب خورشت مانده، لمیده بود جلوی حیوان بی تاب پرت کردم. آخر با خودم میگفتم: در یک صبح بهاری خوب که همه چیز روبراه به نظر میرسد راه انداختن این بساط چه لزومی دارد؟
بدون آنکه نگاهم به او باشد گفتم: بعضی آدمها آنقدر به آزار دادن جسم و روح خود عادت میکنند که گویی معشوقه ای است که هر زمان فرصتش پیش آمد، باید حتی بی دلیل، بی دلتنگی هم که شده او را دید.
اینبار با صدایی که واضح تر خطاب میکرد گفت : بله بله میدانم .آدمها حاضر نیستند به خودشان حالی کنند حداقل این دو چیز ، رنجها و لحظات پر لذت دیدار، نمیتوانند برای روزهای ضروری ذخیره شوند. فکر کن من هم یکی از آنها هستم. اشکالی دارد ؟
حالا لطفا آن آچار جغجغه را دو دنده بچرخان !
– به این بازی مسخره حداقل امروز نیازی نبود. ولی روی چشم ! و دسته را دو دندانه چرخاندم .
– بهتر شد. خب زجر دادن جسم هم هر زمانی اندازهای دارد. باید متناسب باشد. حساب و کتاب باید توی کار باشد .
به سختی برگشت و به سگ که مشغول لیسیدن پنجههایش بود نگاه کرد . بعدرو به من کرد : امروز کلی نافرمانی کردی، یادت باشد. البته چیز جدیدی نیست.
– باشد. باشد! باز هم من متهم اصلی ام .اصلاً میخواهی من به جای تو بیایم آن بالا ؟ آن وقت میتوانستی اگر دلت میامد دوپارهام کنی. من هم اعتراضی نمیکردم . ولی یک چیز را باید بگویم که دلم نترکد . همه آدمها با خودشان اینجور تا نمیکنند. ببین اصلاً حال و روز خوشی ندارم. احساس میکنم وسط دعوای تن و غوغای مدام افکار تو دارم فدا میشوم. دارم هر روز لِه میشوم.
جای دوری نمیروم. تو خواب بودی و من داشتم مرد جوان میوه فروش دور میدان را از پنجره نگاه می کردم. معلوم بود که حالش اصلاً خوب نیست. ولی سر حال و قبراق میرفت. چرا؟ چون حتماً با خودش گفته بود باید رفت. آن هم کی؟ کله سحر ! وقتی که تو پتو را دو بار دور سرت پیچیده بودی و خر و پفت به آسمان بود. حالا نیم ساعت از وقت ادارهات گذشته است و تو هنوز مشغول این بازی مزخرف هستی!
– یاغی ی همیشه یاوه گو ! همین مانده بود او را توی سر من بزنی . وقتی حال و روزگار من این است ، یک طرف ماجرا حتما تویی . اگر تو انگلکم نکنی مرض ندارم خودم را عمدا اینطور نزار و پریشان کنم .
– من نیستم . من نیستم . با خودت صادق باش . سی و هشت سالت شده ! وقتش نیست بفهمی کجای کارت خراب است ؟
– مشکل من اینست که از تظاهر به روبراه بودن خوشم نمیآید. خودت هم این را خوب میدانی. اصلا از کجا معلوم آن آقای میوه فروش سر کیف قِبراق کله سحر، الان سرش را نگذاشته روی لبه قفسهی سیب های لهیده غرفه اش و به زمین و زمان فحش نمیدهد؟ شاید هم الان پشت دخل خالی اش دارد با موهای دماغش ور میرود و به من فکر میکند و به خوشبختی بی حد و حصری که در ذهن او دارم . حسرت زندگی من را میخورد. با خودش میگوید: کارمند دولت بودن، دولتمردی است. کت و شلوار تنشان میکنند، میروند با سگشان بازی میکنند و هر وقت دل و دماغش را داشتند میروند سرکارشان. آن وقت این زندگی و کار و بار من است! از ته زندگی مردم نمیشود خبردار بود. اینکه فکر کنی انسانی را شناخته ای ، از ادعای دیدن انتهای فضا احمقانه تر است .
معلوم بود عضلات اندک دست و پایش آن بالا به مور مور افتادهاند . پرش های کوچکشان ، برای من فریادی گوشخراش بود . به روی خودش نمیآورد. دو سه بار خودش را پیچ و تاب داد و تسمه ها باز به صدا افتادند.
با همه زیر و رو شدنهای دائمیای که با هم داشتیم، جدایی ما غیرممکن بود. رابطهای عمیقتر از آن دو گنجشک همیشه چسبیده بهمی که در سوراخ زیر سقف لانه داشتند و با صدای آهنها از پنجره گریختند. آنها جفت هم بودند و ما خود هم !
– بارها برایت گفته ام اینکه کفه های ترازوی عقل و احساس انسان به چه وضعی بایستد، صرفا ربطی به میزان آگاهی اش و یا احساسش ندارد. بستگی دارد هر کدام چقدر وزن داشته باشند.
گفتم : قبول دارم. شاید برای او دو مثقال منطق کفه اش را بر آن طرف سنگین کند. من هم میفهمم که درونش، احساسش یا هر چه اسمش باشد آنچنان وزنی ندارد. مرد پر شور و شری نیست . میفهمم . ولی بهر صورت روزگارش که از تو بهتر میگذرد.
– پنج من مغز هم که داشته باشم جای جایش حریف تو نمیشوم. پس سعی کن درکم کنی.
– لعنت به آن مغزت که وقت و بی وقت ، هر وقت که نباید ، به هوش و گوش است . یک قلدر بی مصرف ، حتی بدتر ، مضر ! اگر فقط دست من بودی ، تا حالا آوارهی کوه و بیابان کرده بودمت. یا هر بلای دیگری ، هر چه که مرا آزادتر میکرد. زورم به او نمیرسد. زورم نمیرسد. بس که تویش چیزهای بیهوده چپاندهای ! از مرگ زنت حداقل هشت سال گذشته است.
- چه خبر است ؟ شش سال و هفت ماه !
_ چه فرقی میکند ؟ مهم اینست که در تمام این مدت تو چه کردهای؟ همه دردها را، حتی درهای چشمانت را به روی همه بسته ای. همه داخل اداره برایت احترام قائلند. تو به مؤدب بودن و وظیفهشناسی و دانایی شهره ای . همه چیزت با کمال است جز همین با خود کنار نیامدنهای کشنده ات.
– تمامش کن . بازوهایم رعشه گرفتهاند . پاهایم انگار نیستند .برای امروز بس است. بیاورم پائین.
ترازوی وجود من همیشه نامیزان خواهد ماند . مطمئنم !
کارم را انجام دادم و او روانه محل کارش شد. سر آستینهای پیراهن سفیدش، بر خلاف بقیه جاها که از تمیزی برق میزد، رنگ قهوه ای آهن قراضه گرفته بود. قیافه آدمهایی را داشت که دیگران وقتی میبینندشان به خودشان میگویند ، یک آدم اتوکشیده ی مرتب که جای جایش اهل کار هم هست .از آنهایی که رشک برانگیزنند .
بیرون فریبندهای داشت. به یک کت زیبای شیک با مارک دهان پرکن اروپایی میماند که وقتی برچسب داخلشان را دقیق میخوانی، زیر زیرش، ریز نوشته بود: مید این چانیا !
من و مدیر مجتمعی که یک طرفش خیابان کم رفت و آمدی از شهر و بر دیگرش رو به صحرا و کشتزارهای مجاور است از این روزهای پرغوغا و هیاهو کم نداشته ایم .
از زمانی که کشمکش هایمان شروع شده ، در خیال و باورمان بارها و بارها هم را دریدهایم و قطعه قطعه کردهایم. با هر چه در آن وقت دم دستمان بوده ! تا جایی که یادم میآید شروع جدال جدی ما از روزهایی بود که تارهای موی پشت لبش هرچند دیرتر از اکثر همکلاسیانش روی صورت باریکش یک خط منقطع سیاه ساخته بودند ..مرافعهای که هنوز هیچ برنده و بازندهای نداشته است. در خیالش، تا حالا در بزنگاههایی که به تنگ آمده است ، دو بار آن منی را که سر کنار آمدن با افکار و آرزوهایش را نداشته ام بهم پیچیده و آسوده خاطر به کناری انداخته است .
اما از شما چه پنهان، من هنوز همانِ اول هستم. با همه تقلا و برنامه چینی هایی که کرده تا خود را از مشقت رویارویی با من برهاند، من مثل یک وصله ی ناجور با او هستم . ساختهی او، سازنده او و همدم همیشگیاش! باراول تا چشمهایم را باز کردم او را که حالا دانشجویی همیشه عصبی ای بود و خودم را میان کتاب هایی دیدم که روی اغلب جلدهایشان چیزهای مثل ” عرفان ” یا ” جستجو ” در ترکیب با کلمات مختلف به چشم میخورد . من را که مزاحم خودش میدانست لت و پار کرد و به گوشه ای انداخت . روزهای اول کاری به کارش نداشتم . در واقع نمیتوانستم داشته باشم .
شاید دو ماه یا بیشتر یک شب بعد از آنکه یک ساعت به درخت روبروی پنجره ی خوابگاه چشم دوخته بود و انگار منتظر صاعقه ای از آن درخت بود ، به حرف آمدم : میدانی چقدر کار عبثی است که میان صفحات کتابی که روی زمین پهن است ، دنبال چیزی بگردی که میگویند در ملکوت آسمان است ؟
_ میفهمم . کم کم دارم پی میبرم . اول باید جستجو کنم تا مطمئن شوم ملکوتی هست .
کتاب ها جمع شدند . فردایش پشت تلفن به مادرش گفت : میخواهم زن بگیرم . برای خودت به فکر یک عروس ترگل ورگل باش !
چند سال بعد وقتی به قول مادربزرگش آن بیماری لعنتی که معمولا اسمش را نمیاورند ولی او کارش را میکند زنش را ظرف چهار ماه از دست کج خلقی های مدام او خلاص کرد ، تصمیم گرفت منِ جدیدش را از نو بسازد. منی که غم ها و اندوههایش را دلیرانه به گوشه ای بیندازد و تومارشان را بپیچد . مثل آنچه سرطان با زنش کرد . می خواست فراموش کند و با درونش شادمانه به زندگی برگردد. تصمیم داشت روحش را سرشار کند. از چه؟ خودش هم درست نمیفهمید. تنها چیزی که برای شروع به ذهنش رسیده بود ، قرار گرقتن وقت بی وقت بر سر راه زنانی بود که گمان میکرد با آنها میشود چیزی را از نو شروع کرد ! انتخاب اینبار قرار بود بیشتر و بیشتر به یاری عقل و منطق انجام شوند .
- تو برای یک حساب و کتاب منطقی و عاقلانه ، مخل بدی هستی !
من باز رانده ی وجودی شدم که بیش از هر کسی مال من بود . آه ! حاصل این کوشش ، آدمی شد که شبهایش را با من عزلت گزیده و قرصهای رنگارنگ و جورواجور خواب به صبح میرساند. حالا چهره تکیدهاش بعضی صبحها آنقدر رنگ پریده بود که اجازه نمیداد زردی وحشت انگیز سفیدی چشمهایش به چشم کسی بیاید .
روزگارمان بدین منوال میگذشت تا یک «شب چهارشنبه گرم تابستانی» از راه رسید.
با بالاتنهای برهنه ، عاصی و مستاصل سرتاسر خانه را می رفت و می آمد. دریک دستش سیگاری بود که از سیگار قبلیاش روشن می کرد و با دست دیگرش تن عرق آلودش را می سائید. زمزمه میکرد: برنامه ام را فهمیدم. حالا می بینی. تکلیفمان را روشن می کنم. روی حرفش با من بود.
من لبه پنجره ی مشرف به باغچه پر گل محوطه که خودش کارهایش را می کرد نشسته بود. منتظر بودم بوی محبوبه شب او را از این غوغای ذهن بیرون آورد. اما گویا به هیچ چیز توجهی نداشت.
بعد از یک ساعت رجز خوانی و خط و نشان کشیدن ، مرا از لبه پنجره ای که باد خنک شبهای کویر را به درون می آورد برداشت ، به دنبالش کشید و راهی محوطه شد.
مسیر رفتن را طوری انتخاب کرد که تا حد امکان با کمترین کسی رودررو شود. آخر راه به انبار له و لورده ای در منتهای مجتمع که رو به کشتزار بود و کلیدش فقط دست مدیر مجموعه بود رسیدیم. سوله ای با سقف شیروانی فلزی و شیشه های یک درمیان شکسته ی نزدیک سقف که بوی مصالح ساختمانی مانده می داد.
با شتاب کلید را در قفل چپاند و چرخاند و در باصدایی دلخراش باز شد.
پیرزنی که واحد مسکونی اش نزدیک ترین به این انبار بود و انگار همیشه ی خدا به انتظار کسی بیدار بود و سرک می کشید از تاریکی پله ی جلو در خانه اش گفت: سلام آقا !
-آه خانم خواهید بخشید. بیدارتان که نکردم ؟ مشغله کاری است دیگر . گاهی مجبور می شویم این موقع شب به کارهایمان برسیم.
منتظر جواب نماند. به درون انبارخزیدیم.
- اووه . اینجا چقدر شلوغ است . ولی در عوض ژئوپلتیکش بی نقص است . بله بله بی نقص است . خندید و خنده اش برای من صدای شام غریبان بود .
با پا شروع به پرت کردن اسباب و اثاثیه پهن و پخش وسط سالن کرد : این وسط میشود یک فضای کوچک مناسب برای کار ایجاد کرد.
بعد دستهایش را به کمرش زد و زیر پرتو چراغی که تارهای عنکبوت چسبیده به آن به مشقت اجازه عبور به نور می دادند ، شروع به ورانداز کردن نمود .
- حرف ندارد. از فردا دردهایم را، نه نه، دردهایمان را اینجا با درد جسم وتن من التیام میدهیم. داخل این «صلابخانه!»
از فردا ماجرا آغاز شد. ساعت چهار عصر، وانت لق لق کنان وارد محوطه شد و جلوی در انبار ترمز کرد. نمی دانستم در مغزش چه می گذرد. آخر چیزهایی که برای عقل او مهم هستند ، معمولا به من ربطی ندارند .
- وقتی دارم فکر میکنم ، لطفا توی دست و پای من نیا .
- بیخود نیست همیشه احساس کرده ام زندگی ام در تقابل با یک عقل و درک انسانی گذشته است. سخت و طاقت فرسا !
یک ربع بعد وسایل وسط انبار روی هم تلنبار شده بود. راننده که معلوم بود با همه کنجکاوی اش نتوانسته بود بفهمد ماجرا از چه قرار است پولش را گرفت و راهی شد . موقع رفتن از فرط کنجکاوی ارضانشدهاش حتی خداحافظی کردن هم یادش رفت . اما این اصلاً مهم نبود.
حالا چهار جغجغه از آنها که بار کامیون ها را با آن چفت و محکم می کنند ، چهار قطعه حدوداً دو و نیم متری سیم بکسل زنگ گرفته و چندین قطعه آهن در ابعاد و اشکال مختلف و یک آچار عجیب جلوی چشمانم بود. چشمهایش مثل جادوگرهای داخل کارتونهای زمان کودکی اش بد جنس و شرور و در عین حال قابل ترحم شده بودند . از آن شخصیت هایی که در طول داستان با همه شرارت های نداشته ای که به خرج میدهند ، آخر فیلم گریه شان میگیرد و به پای همه میافتند و عذر خواهی میکنند .دستهایش را به هم می مالید . بعد مشغول پوشیدن لباس کارکهنه آبی رنگی شد : مثل بچه های خوب آن کنار می نشینی و صدایت تا آخر در نمیاید . باشد ؟
و بعد دست به کار شد. صدای دلر، چکش، میخ و پیچ ها توی سرم را سوهان می کشیدند. با تمامی مجهولاتی که برایم باقی بود، ساکت بودم ولی بدون نگرانی . نمی دانم چرا . شاید چون فکر می کردم در منتهای کار اگر چیزی بر وفق مرادم نباشد ، با یک طغیان می توانم مغز پر از نقشه و ایده اش را بپکانم و به کناری بگذارم و کار و احوالش را به دست بگیرم . او قیافه مبارزی را به خود گرفته بود که مصمم است این بار بر من چیره شود .
- چه تقابل بی ربط و احمقانه ای !
- اینبار وضع فرق میکند . خواهی دید .
دمدمه غروب، ایستاده از چپ و وراست و بالا و پایین سازه ای را که بنا کرده بود با افتخار وارسی می کرد. برای دقایقی به راستی من را به کناری نهاده بود. ساکت و محو ، دور از من ! شاید اگر سایه روشن عبور چیز مبهمی پشت در نبود ، دقایق پر التهاب دوری ، از آنچه بود طولانی تر میشد . پاورچین و هوشیار به طرف در خزید و از درز درنگاهی به بیرون کرد : خدا درو تخته را برایم جور می کند. اصلا خدا نه ، زمانه ! زمانه هم نه اتفاق ، اتفاق ! همه چیز روی روال پیش می رود.
درراباز کرد و سگ گردن کلفتی که همیشه آن حوالی پرسه میزد و او گاهی به او چیزی برای خوردن می داد، بدون درنگ وارد سالن شد. انگار سالها بود که اینجا را می شناسد. مثل یک آشنا دور و بر انبار چرخی زد و بعد آرام جلوی پایش نشست.
دستی مهربان به سرو گردنش کشید: اینهم اینجا می ماند. قطعه زنجیری را به گردنش چفت کرد و ته دیگر آن را به دیوار انتهای سالن با میخ محکم کوبید: چند روز که به زنجیر باشد، عاصی و وحشی میشود. خوبست. خوبست!
-زبان بسته گناه دارد. آخر این دیگر چه کاری است؟
– عوضش زنده ماندنش تضمین میشود . آزادی ای که بوی مرگ و بدبختی بدهد به چه دردش میخورد. واژه ی ” آزادی به هربهایی ” ، از آن ایدههایی است که فقط به درد نوشتههای آرمان طلبانِ پرهیاهوی کلاش می خورد.
کارکرد این بند و بساط هم یک همچنین چیزی است. هنگام عصیانمان، وقت هایی که قرار است هم را بدریم و بخراشیم، به جایش ، تو مرا با این زنجیرها به بند می کشی، به صلابه ای دردناک ! تن من بهای سرکشی های من و تو را پس خواهد داد. اینجا برا این صلیب. براین داری که بنا کرده ام .
- تنت ؟ حرفش را نزن . نمیگذارم . بیش از آنکه مال تو باشد ، متعلق به من است .
- اصلا حوصله ی موعظه ندارم .
تشت کهنه پلاستیکی ای را آب کردوبا تشریفات خاصی جلوی سگ گذاشت. سگ پارسی کرد و چند بار به جلو جهید. اما فقط تا آنجا که زنجیر مجالش می داد. صدایش هر بار خشمگین تر میشد. هر چه طغیان بیشتر سگ را نگاه میکرد رضایت درچشمانش بیشتر رقصیدن میگرفت.
درهای چشمان او بر روی همه، همیشه بسته است انگار یک چیز مسخره آن ته وجود دارد که باید فقط مال خودش باشد. من از داخل آن ها آدم های دیگر را می بینم و بعد از آنها برایش تعریف می کنم. معمولاً شب ها قبل از خواب!
در انباری را بست و قفل محکمی بر آن زد. براه افتادیم. در حال رفتن با صدایی که از همیشه مطمئنتر مینمود گفت : از فردا وضعمان عوض میشود. روال فرق می کند. دیگر لازم نمیشود صبح شب های بی خوابی یا غروب های پر از اضطراب به جان هم بیفتیم. باور کن دوران سلاخی با چاقو و دشنه تمام شد.
- ببین من و تو همزادیم. دشمن که نیستیم. اگر این را بفهمی خوب می شود. حیف نمی فهمی. افسوس. در واقع از سر نخوت هیچ وقت به خودت اجازه فهمیدن این را ندادهای.
توجهی به حرفهایم نکرد. سیگاری گیراند و خشک و بی حالت جواب سلام چند جوان روی نیمکت را داد و توپ رها شده از دست دختر بچه را با پا جلواش غلطاند.
صبح روز بعد، زودتر از موعد همیشه بیدار شد. چند لقمه نان و پنیر را با زور چای، نجویده فرو داد. صورتش را اصلاح کرد و لباس اتو کشیده اما تیره رنگش را پوشید و روانه شدیم.
از کنار تخته اطلاع رسانی مجتمع که رد می شدیم نوشتهی او جلب توجه میکرد: همسایگان عزیز! سگی که در انبار نگهداری می نمایم، برای امنیت مجموعه است. لطفاً در هیچ شرایطی وارد محوطه انبار نشوید. «مدیریت مجتمع».
به دنبالش می دویدم تا از او و گام های پاهای دراز و لاغرش عقب نمانم . صدای سگ گرسته ی عاصی محوطه را پر کرده بود. قفل و بست در را طوری با دقت و شوق باز کرد که گمان می کردی جایی است که برادران “رایت” مشغول کار برروی اختراعشان هستند و امروز قرار است اولین پرواز آزمایشی را برگزار کنند. با همان وسواس، حتی شاید بیشتر!
داخل شدیم. بی صبرانه سراغ آچار عجیبش رفت : چند بار دست به دستش کرد و آن را از نظر گذراند . ببین این آچار اینجوری کار می کند. آنرا خرت و خرت روی جغجغه چرخاند. هرکدام را از همان طرف که لازم باشد، دنده به دنده می کشی تا برسد به وضعیت مطلوبی که من میگویم . کارت را که بلدی؟
-سعی ام را می کنم.
به سرعت مچ بندهایی که بر انتهای تسمهها چفت کرده بود را به پاها و دستهایش وصل و سفت کرد. صدای تاپ و تاپ قلبش را می شنیدم. اصلاً آن داخل بودم. اتاق خواب من آنجاست.
-شروع کن. و من شروع به کارهایی که دستور می داد کردم تنش را دوست داشتم. کشیده شدن عضلات نحیف و پی هایش آزارم می داد. اما چاره ای جز تمکین نبود. یک ربع گذشت، او بر فراز صلیب خود ساخته اش بود. دستهاو پاهایش بازاویهای حدود چهل و پنج درجه از بدنش دور شده بودند و در هوا معلق بودند. شکل علامت ضربدر شده بود. تعلیقی میان زمین و آسمان که هیچ راه گریزی از آن نبود . رهایی و بندش را دست من داده بود . زندانبانی اجباری !
-این فرمول ابدی پایان دردهایم روحم است . پایان نبرد من و تو ! درد تن من، خونبهای این جنگ می شود. لاشه ام برایم دیگر مهم نیست. حد و حصری برای این چرخ دنده ها در نظر نگرفته ام. هروقت لازم باشد بیشترو بیشتر می چرخانی. منتها و غایتش آن درجه از دردی است که آرامم میکند .
مایه ی فراموشی زخم های خورندهی روح !
بعد ظاهرا راستی راستی آن بالا آرام گرفت . روی صلیب واره ای در « خانه ی صلابه کشی» . نیم ساعت در سکوت گذشت . فقط گاهی نگاه راضی ای به دور و بر و خودش میکرد . بعد خسته اما شاد به حرف آمد : هنگام غلیان تو، همان مواقع درماندگی، همیشه فکر می کردم دریک همچنین وضعیت گیر افتاده ام . حالا دارم همان را عیناً تجربه می کنم . حس خوبی است . یک ریاضت عاقلانه ! اما بس است. برای امروز بس است بیاورم پایین . اهرم را بچرخان . اینجوری آچار بر عکس عمل میکند .
وقتی مرحله مرحله به زمین نزدیک و آخرش رها شد ، بی درنگ راه اداره را در پیش گرفت و مشغول کارهای همیشگی شد . حواسش از همیشه کمتر به آنچه در اطرافش میگذشت جلب بود ولی خلق و خویش میزان تر می نمود . من حس می کردم هنوز همانجا معلق مانده ایم ، حتی اگر او میخواست طور دیگری وانمود کند .
- این تبانی بی حاصل تو و عقلت بر علیه من است !
- میتوانی اسمش را هر چه میخواهی بگذاری . مهم اینست که چاره ای جز این برایم نمانده بود . ا
از آن روز هر وقت لازم می شد، این ستمگری خوش آیند او ، برنامه ی زندگی ما شد. هروقت خفقان می کرد و همه جا را تاریک و بیهوده می دید. گاهی حتی دریک روز اگر لازم میشد دوبار و سه بار هم از رفتن برآن تعلیق ابایی نداشت. مواقعی آن بالا آنقدر دستور کشیدن بیشتر می داد که در چشمان بی کس و در بدرش اشک جمع می شد و پشت سرهم تکرار می کرد ، ” درد جسم، درد روح را ساکت می کند.” راست گفته ! راست گفته ! روزها به این منوال درگذر بودند تا صبح «یک شنبه پائیزی» از راه رسید . از آن صبح هایی که ابرهای سیاه بر فراز کویر عشوه گری میکنند اما چشمان منتظر مردمان تشنه را به راهشان خشک میگذارند .
دور تا دور خانه را بی تاب و قرار می رفت و میامد . پیاپی با گویش محلی اش می گفت: فِغو ! فِغو ! دارم فِغو می کنم. لباسهای نامرتب و نامتعارف که پوشیده بود، نشان فغانی بود که من بیشتر ازهر کسی حسش میکردم.
چشمانش از ته مانده ی بی خوابی و انبوه قرص هایی که در چند نوبت طی شب کپه کرده بود، از حالت همیشگی شان خارج شده بودند. موهای ژولیده اش از دستش که می کوشید مرتبشان کند می گریختند . لیوانی را از پارچ لبه ی پریده ای پر آب کرد. چیزی از جیب جلوی پیراهن تنش درآورد و دردهانش گذاشت و روی آن آب را با ولع سرکشید . تلخ شدن دهانش را از مکیدن دردناک لبش میفهمیدم. گوشی تلفن را برداشت : سلام خانم… ببخشید خواستم اطلاع بدهم کاری برایم پیش آمده… امروز مرخصی می گیرم…. زحمت شما می شود…. ممنون . چند دقیقه بعد آن بالا برصلیبش بود. بی میزان و شاقول ، کج و معوج . دستور شل و سفت کردن ها آشکارا از هم گسیخته بود . با صدای خواب زده ای گفت: هر طرف را یک دنده دیگر چرخان و بعد گورت را گم کن. با تو کاری ندارم.
چند بار تکرار کرد و بعد ساکت شد و چشمانش را آن بالابست. سرِ خسته تر از اویِ من، گیج رفت و پایین پایش نقش بر زمین شدم. تجربه یک مرگ بود.
نمی دانم چقدر گذشته بود که با صدای همهمه و برو بیای مشتی آدم ، گویا به جهان بازگشته بودم . از لابه لای اجسام در حال حرکتی که آشنا میامدند به بالا نگاه کردم . برصلیب از هوش رفته ، شبیه هیچ زمانی که تا کنون دیده بودمش نبود. مثل نقاشی های محو روی دیوارهایی شده بود که نمی دانم کجا با خود او دیده بودمشان . صدای خر خر از گلویش خارج می شد. دست ها و پاهایش، سرو بدنش خراشیده و خونین بود و نشان از تقلایی داشت که برای رهایی کرده بود.
مردی که تعمیرگاه اتومبیل داشت دست پاچه با اهرم ها ور می رفت : یا خدا. این بند و بساط دیگر چیست؟ این مدلش را دیگر ندیده بودم.
خانم همسایه با تلفناش مشغول بود : الو، الو… کلانتری ؟ سلام . ببینید خلاصه میگویم یک حادثه اتفاق افتاده ، بله بله…. به اورژانس… آتش نشانی هم اطلاع داده ایم. در راهند. ولی شما هم لازم هستید ….. معلوم نمیشود . مثل خودکشی است یا اقدام به قتل… آدرس را بنویسید …..
جوان دانشجو روی نردبان پله ای رفته بود و با پیچ گوشتی مشغول بود. از سر وکله اش عرق می ریخت. خانم مهندس از پایین می گفت چیزی لازم دارید بدهم دستتان!
-لازم باشد می گویم ولی این خودکشی نیست. من رشتهام همین است دیگر. خب قتل هم نیست. قتل که اینجوری نمی شود. باید بررسی شود. یک مقاله در مورد مشابهی مثل این خواندهام. الان درست یادم نیست.
پیرزن همسایه انباری روی صورتش طوری که آسیبی نبیند ناخن می کشید : خوب شد فهمیدم. خدا رو شکر ! همه به من می گویند فضول باشی . فضولی نیست بخدا. مراقب همسایه بودن است. بفرمایید. اگر کنجکاوی نمی کردم جوان مردم از دست رفته بود.
هنوزگیج و منگ بودم. بدون توانی برای برخواستن، فقط میدیدم و میشنیدم.
نگهبان مجموعه با آن لباس های همیشه ژولیده اش فریاد زد:
بروید کنار، بپائید یک لحظه. و بعد سطل آب را با همه توان به سروصورت او پاشید. همه منتظر معجزه این آب شفا به او چشم دوخته بودند . مصلوب مجروح ناله کرد. چند بار پشت سرهم و بعد یک چشمش را به سختی باز کرد. پلک چشم دیگرش آنقدر پف کرده بود که زورش به بلند کردنش نمی رسید. نگاه گیجی به اطراف کرد و سرش را مثل گوسفندی که آبکشی کرده اند تکان داد قطرات آب را به اطراف پاشید . کوشید که خودش را رها کند .
سروصدا بلند شد. زنده است. خدا را شکر زنده است. حالتان خوب است آقا ؟
آن لحظه، آن صحنه و بدن پاره و زخمی اش ، ناگهان حسی قوی و انباشته را به من حمله ورکرد. حسی که فریاد می زد هنگام پیوند همیشگی ام با او فرا رسیده است. میدانستم تنها چشم باز او در این لحظات دنبال چیزی جز من نمیگردد.
ته مانده ی توانی که از همه خستگی های زمانه گریخته بودند و برایم باقی بودند جمع کردم. روی سیم ها و آهن ها خزیدم و خود را به وجودش رساندم . یکدیگر را مثل عاشقان در اولین همبستری بوییدیم . با همان ولع : من آمده ام، من آماده ام ! به خودت بیا. قدرتت را لازم دارم. توان ذهنت را لازم دارم. همین حالا شما دو تا جای جایش کارتان را خوب بلدید. تا کار بالا نگرفته است این بساط مردم را جمع کن! خواهش میکنم.
دوچشمش برفراز آسمان باز شد. این بار مثل دو اخگرمی درخشیدند. به مردم نگاه کرد. بریده بریده ولی با قدرتی تصنعی گفت : آه. ببخشید. پوزش می خواهم. اسباب زحمت همه شدم… حالم خوب است نگران نباشید. گردنش فرو افتاد. دوباره به سختی آن را برافراشت. به دستها و پاهای به زنجیرش نگاه کنجکاوانه ی دروغینی کرد : من اینجا چه میکنم ؟ دو نفر بودند لعنتی ها . از پشت با چوب زدند توی سرم . قیافه شان را اصلاً یادم نیست. لعنتی ها ! کثافت ها ، اشکالی ندارد. اشکالی ندارد. رو به مکانیک گفت : آن قیچی بزرگ آهن بری را بردارید . آنجا کنار آن گلدان شکسته است . سیم ها با آن راحت قیچی می شوند. به سختی آب اندک دهان کف کردهاش را قورت داد.
-چشم آقا . همین که سالم هستید جای خوشحالی است.
-می خواستم وسایل ورزش اینجا سرو پا کنم. یک طرح من درآوردی بود. اینها از کجا پیدایشان شد. نمی دانم شما ها را نگران کردم. ببخشید. واقعاً ببخشید.
عصر آن روز روی لبه جویی درکشتزار مجاور نشسته بودیم. او دفتری در دست داشت و با قلمی ور میرفت: تصمیم گرفته ام دیگر تو را از خودم جدا ندانم. نمی خواهم بگذارم چیزی یا کسی بینمان فاصله بیندازد. من و تو و این کله ام با هم تیم خوبی می شویم. میخواهم زن بگیرم. شاید چند تایی توله هم پس انداختم . قلم را چند بار به سرش زد. راستی، راستی تصمیم دارم به طور جدی باغبانی هم بکنم . با کمک تو از این به بعد از زیبایی روی زن ، از بوی زیرچانه کودک، از رنگ بوی گلها و حتی اگر بشود از توپ بازی با بچه ها لذت میبرم .
سگ رها شده در اطراف می دوید و پارس های شادمانه می کرد.
– تازه می خواهم برای تو هم اسمی بگذارم. تو هر چیِ من که هستی، روحم، ناخودآگاهم، نفسم، درونم و یا تناسحام، من از این به بعد می خواهم صدایت بزنم : کمی مکث کرد.
– اسم سختی نباشد. باید دوستش داشته باشم. اسم من است آخر. فکر نکن هرچه بگذاری قبول می کنم.
-دعوا راه ننداز. شروع نکن . بسمان است . لطفا !
اسم سختی است ولی نه به اندازه زندگی ! اسمت را میگذارم : «خود خویشتن خویش»
مجتبی تجلی – خرداد نود و هفت