بقلم: جاسمین وارد
برگردان: محمد تاجاحمدی
این سوال را خیلی از کتابخوانان و نویسندگان و علاقمندان به ادبیات با زبان و لحنی کنایهآمیز از اطرفیان خود شنیدهاند. خب طبیعیست که برای انسان سوداگر و منفعتگرای امروز تا چیزی واجد انتفاع مادی و مالی نباشد، ارزش توجه و تبدیل شدن به دغدغه و از آن مهمتر صرف کردن زمان و هزینه را ندارد. اما آیا میتوان بر این مبنا ادبیات را نیز «بدرد نخور»دانست؟ از نظر من پاسخ این سوال اکیدا منفیست. دلیل آنرا هم در ادامهی این مقاله میگویم.
زمانی که من در سالهای کودکی همراه با خانواده به لسآنجلس آمدیم، شدیدا احساس تنهایی میکردم. دخترکی هفت ساله را تصور کنید که مجبور است دنیای سانتیمانتال و جمع و جورش را با تمام دوستان و خاطرات و یادگاریهایش رها کند و به یک جای بیدر و پیکر در آن سوی ممکلت برود. آنروزها من فکر میکردم در کالیفرنیا سگ صاحبش را نمیشناسد. هرچند که الان هم همینطور فکر میکنم. در دلایزل زندگی طور دیگری بود. خیلی سادهتر از آنچه امروز هست. من آنجا بزرگ شدم.مردم میسیسیپی بیشتر مارکتواین به مزاجشان خوش میآمد تا همیگوی.
بههرحال ما به لس آنجلس آمدیم و در این دنیای جدید همه چیز برای من غریب بنظر میآمد. در دبستان به عنوان یک دختر خجالتی و معصوم شهرستانی محسوب میشدم که مجبور است با بچههای قالتاق شهرهای بزرگ سروکله بزند. قدرت برقراری ارتباط با دیگران را نداشتم و همین موضوع داشت مرا کلافه میکرد. مسئله دیگر سیاهپوست بودن من بود! امروز که یک سیاهپوست زئیس جمهور امریکاست حرف از نژادپرستی در امریکا کمی کهنه بنظر میرسد اما سیسال پیش اصلا اینطور نبود! من یک دختر دهاتی سیاه پوست و بی خاصیت بودم. تا اینکه یک اتفاق خیلی خیلی پیش پا افتاده مسیر مرا تغییر داد.
بعد از آن اتفاق بارها و بارها باخودم فکر میکردم اگر در آن روز پاییزی من مسیر همیشگیام در بازگشت از مدرسه را تغییر نمیدادم و کنار آن سطل بزرگ زباله کتاب کمیک استریپ سوپر من را پیدا نمیکردم چه سرنوشتی در انتظار من بود؟ هرچند میدانم که نسل من نسل کمیک استریپهاست هنوز هم اگر بتمنها و اسپایدرمنها فروش میروند از صدقه سر خاطرات خوب کودکی ما با آنهاست! اما به هر حال آن کتابچهی پارهپوره مرا از ورطهی هولناک تنهایی نجات داد.
من اعتراف میکنم که تا پبش از خواندن آثار تولستوی و داستایوفسکی باوجود اینهمه کتاب که در مورد روانشناسی شخصیت خواندم، در بازخوانی شخصیت انسانها از نوک دماغم جلوتر را نمیدیدم. خواندن کتابهای ادبی به من فهماند که هیچچیز در این جهان ساده نیست! و هر اتفاق بیهودهای مثل بیرون انداختن یک کتاب کمیک استریپ کهنهی سوپرمن میتواند زندگی یک دخترک ۶ ساله را تغییر دهد.
مادر من بسیار وسواسی بود (اصلا بیمار روانی بود!) و من میترسیدم از اینکه اگر مرا با یک کتاب کثیف ببیند چه بلایی سرم میآورد. آنچه میترسیدم سرم آمد اما نتیجهاش برایم غافلگیر کننده بود. مادر و پدرم که متوجه شده بودند که من زمان زیادی را در اتاقم به تنهایی میگذرانم، به شیوهای کاملا پلیسی متوجه شدند که من دارم قاچاقی کتاب کمیک استریپ را استعمال میکنم!
نمیدانم چرا شاید دلشان به حالم سوخت! اما بههرحال مادرم مهربانانه از من خواست که بعد از خواندن کتاب به حمام بروم و فردای آنروز پدرم با ۱۰ جلد کتاب کمیک استریپ من را از خوشحالی سکته داد!
و اینگونه بود که من نویسنده شدم.
این اولین تاثیر شگرف کتابهای بدردنخور ادبی در زندگی من بود. هرچند اینطور که من فهمیدم برخلاف امریکا در خیلی از کشورهای دیگر جهان داستانهای کمیک و تصویر یک ژانر ادبی مستقل دانسته نمیشود. خب به هرحال امروز والت دیسنی اجازه نفس کشیدن به تصویر سازان و انتشاراتیهای کتابهای کودکان را نمیدهد. اما من هنوز ۳۵۰ جلد کتاب داستان کمیکم را بدقت نگهداری میکنم و قصد واگذاری آنها را به کسی ندارم.
اما دومین تاثیر شگرف یا بهتراست بگویم نجات بخش ادبیات برای من در یک دهه بحرانی رخنمون شد. من در یک بازه تقریبا ده سال (نه سال و ۱۰ ماه) هم دختر اولم را سقط کردم، بعد مادرم فوت شد، بعد هم پدرم در یک تصادف فلج شد و سرآخر هم از همسرم جدا شدم! همهی اینها در نه سال و ده ماه و یازده روز اتفاق افتاد و من از پی این حوادث هنوز هم زندهام! و این زندگی در عین زنده بودن را عمیقا مدیون ادبیات هستم.
خب طبیعیست وقتی که اغلب ما برای رهایی از تاثیر منفی یک فاجعه به روانپزشک مراجعه میکنیم آنها میگویند:
برو سرخودت رو با یه کاری گرم کن! کاردستی بساز! کسب و کار تازه شروع و از این طور چیزها
خب خیلی ها هم میروند و این کارها را میکنند، بعضا هم موفق میشوند. اما کم پیش میآید که مشکلشان بطور اساسی حل بشود. آن خاطره یا فاجعه دردناک مثل یک سیاهچاله مرموز در وجودشان باقی میماند. اما وقتی شما با ادبیات مانوس شوید قضیه کمی متفاوتتر میشود.
ماجرا کمی پیچیدهاست. حقیقت آنست که به باور من ادبیات هیچگاه نمیگذارد و یا اصلا نمیخواهد که شما خاطرات بد و فجایع زندگیتان را فراموش کنید. از نظر شما شاید این وقایع زجرآور و نفرتانگیزباشند اما از نظر ادبیات گنجهای با ارزشی محوب میشوند. ادبیات با فراموشی مشکل دارد و به گونهای نامحسوس تلاش میکند در بزنگاههای تاثیرگذار چیزهایی را بهیادتان بیاورد که احساسات متفاوتی نسبت به آن دارید. یادآوری آن چیزها به واسطهی تلنگری ذهنی که یک رمان یا داستان کوتاه و یا اصلا یک شعر برای شما ایجاد میکند، میتواند نقش نوعی جلا دهنده روح را برایتان ایفا کند. البته اگر اهل کینه و خودخواهی نباشید!
بازهم میگویم قضیه ساده نیست! برخلاف کارهای جنبی که روانشناسان از شما میخواهند برای فراموشی تلخی بهصورت تکراری انجام دهید، ادبیات نمیخواهد شما چیزی را ازیاد ببرید بلکه میخواهد با آن کنار بیایید. و این اتفاق باید به شیوهای بزرگوارانه برای شما روی دهد.
سومین تاثیر ادبیات برای من گسترش افق دیدم بود! من اعتراف میکنم که تا پبش از خواندن آثار تولستوی و داستایوفسکی باوجود اینهمه کتابی که در مورد روانشناسی شخصیت خواندم، در بازخوانی شخصیت انسانها از نوک دماغم جلوتر را نمیدیدم. خواندن کتابهای ادبی به من فهماند که هیچچیز در این جهان ساده نیست! و هر اتفاق بیهودهای مثل بیرون انداختن یک کتاب کمیک استریپ کهنهی سوپرمن میتواند زندگی یک دخترک ۶ ساله را تغییر دهد.
اما خب بههر حال ممکن است خیلیها بگویند این تاثیرات کاملاً شخصیاند و نمیتوان از همه انتظار داشت تا مهاجرت کنند و بچه خود را سقط کنند و از شوهر خود جدا شوند و… تا بفهمند ادبیات چهقدر خوب است! خوب راست میگویند. ادبیات فقط برای کنارآمدن با بحران نیست! من گمان میکنم انیمشن زیر برای همین افراد ساخته شدهاست. در این انیمشین شما چهار دلیل شاخص را که با زبانی ساده و فرمی جذاب طراحی و عرضه شده را میتوانید ببینید و از از آن لذت ببرید:
اما این چهار دلیل:
۱- ادبیات باعث صرفهجویی در زمان است: این جمله کمی عجیب بنظر میرسد اما واقعیت دارد. در نگاه اول ممکن است خیلیها گمان کنند خواندن مثلا یک رمان وقت تلف کردن است. اما واقعیت کاملا عکس این موضوعاست. انسان عمر بیپایانی ندارد و نمیتواند شیوههای مختلف و راههای گوناگونی را در مسیر زندگی بیازماید، اما شما میتوانید با کمک آثار ادبی قدرتمند، به درک مناسبی از تجربیات کرده و ناکرده خود دست پیداکنید و درک ناقصتان از افراد و چیزهای ذهنی و عینی را عمیقتر کنید. مثل من که تا پیش از خواندن آثار داستایوفسکی درک ابلهانهای از شخصیتپردازی داشتم
۲- ادبیات باعث افزایش دقت نظر و ظرافت شما میشود: اگر کسی آثار نویسندهای مثل جویس یا روپگریه را خوانده باشد معنای این شاخص را خوب میفهمد. البته بحث فقط برسر جزئیات ظاهری نیست؛ بلکه ادبیات به شما کمک میکند تا بواسطه آشنایی با نقطه نظرات دیگران به شناخت دقیقتری از خود و اطرافیانتان دست یازید و شاید برایتان عجیب باشد، اما باور کنید در صورت تداوم این روند شما قدرت عجیبی در همدلی با دیگران پیدا خواهید کرد. و میتوانید با موشکافیهای غافلگیرکنندهتان به دیگران و حتی خودتان کمک کنید.
۳-این یک درمان قطعی برای تنهاییست: لا اقل من یکی این دلیل را خوب میفهمم! نویسندگان بواسطهی آثار ارزشمندشان میتوانند به ما کمک کنند که انعکاس شخصت خود را در آینه وجودمان ببینیم. همه ما کمی اعجاب برانگیز (بخوانید:عجیب و غریب) هستیم.- شما میتوانید تصور کنید که با همه فرق دارید و هیچکس شبیه شما نیست! – اما ادبیات چشمان ما را به این حقیقت باز میکند که هرکسی میتواند شخصیتی اعجاب برانگیز جالب باشد.
۴-ادبیات شما را آماده شکست میکند: ترس از شکست در وجود هر انسان عاقل و سالمی هست. اما وقتی شما با فراز و نشیبهای سرنوشت یک کارکتر داستانی مانوس میشوید و یا همذات پنداری میکنید، میتوانید بهخودتان بقبولانید که مثلا ژانوالژان در نهایت شکست خورد، و این اگرچه یک داستان است اما «جزیی برگفته از کلیت زندگیست». ادبیات به شما کمک زیادی در فهم این امر بدیهی میکند. واین جمله آخری نقش کلیدی دارد. آنرا هیچگاه فراموش نکنید و در هنگامی که بلایی برسرتان نازل شد آن را به خود بگویید: «این جزیی از زندگیست».